مهدی عزیزوف
هنر گونهایی از نیایش است، انسان زندگی نمیکند مگر در نیایش خود»
(آندره تارکوفسکی)
قبل از اینکه در مورد هر فیلمی از آندره تارکوفسکی بخواهیم حرف زنیم خود او و اندیشههایش بسیار حائز اهمیت است. کتاب خاطراتش بهعنوان شهادتنامه و کتاب پیکرتراشی زمان و چند مقاله کوچک ما را به جهان او نزدیکتر میکند. در سالهای 62 کتابی از بابک در این زمینه وارد حوزه نشر شد؛ تقریباً نقدی تماتیک است اما بسیار باارزش.
برای این سینماگر چیزی بالاتر از این نیست که سینما شیوه بیان و زبان خاص خود را بیابد و دیگر دنبالهرو تئاتر و یا بیان ادبی نباشد. به گفته او سینماگر باید گوهر و منطق شاعرانه تصویر را بشناسد و تماشاگر هم باید مراقب باشد که فقط در محدوده دلالتهای معناشناسانه حرکت کند. در مقالهای بهنام زمان مهرشده نظریات او در مورد زمان آمده که یکی از دغدغههای تارکوفسکی بوده، او در اکثر فیلمهایش از زمان خطی میپرهیزد. باور نیچهوار او به اهمیت بیچون و چرای خواست هنرمند و به مانند رومانتیکهای آلمانی به نبوغ و الهام، تعالی و حقیقت اعتقادی راسخ داشت. او برای هنرمند رسالتی پیامبرانه قائل بود. تارکوفسکی برای تأویل مخاطب ارجی نمینهاد. به گمان او تواناییها محدودیتهای فهم مخاطب با محدوده نشانهشناسانه و معناشناسانهی متن هنری تعیین میشود.
یک دیگر مسئلهای که از گفتههای او میشود فهمید رابطه واقعیت عینی و بیان هنری است یا همان اندیشگون بودن هنر که داوینچی هم بر این باور بود و بابک هم به آن و هم به اندیشه افلاطونی و نو افلاطونی اشاراتی داشته. به بیان ساده همان واقعیت بر ضد واقعیت است. یعنی واقعیتهایی که در ذهن ما حضور عینی ندارند به اما بسیار واقعیاند همچون بیماران مالیخولیایی که میپندارد کسی در تعقیبش است.
تارکوفسکی میگوید: سینما هنری است که در آن مؤلف میتواند خود را در موقعیت آفرینندهی واقعیتی نامشروط بیابد، واقعیتیکه به معنای دقیق واژه فقط از آن جهان خود اوست. فیلم واقعیتی عاطفی است و به همین جهت تماشاگران آنرا بهعنوان واقعیت دوم میپذیرند. او سینماگری اخلاقگرا و آرمانگراست و در راز و رمز حقیقتگون پالایشی درونی برای مؤلف مخاطب میبیند.
درباره این سایت